با تابش هر نگاه مبهم در طلوع دلگیرم، بوی دل انگیز غروب موجی می خروشد. با هر ندای دل فریب، قلبم حرف کوچ می زند. اینک غزل‌های آشنایت که بویی غریب می‌دهد، چرا دستانت به من یک ذره امان نمی دهد ؟!

نمی دانم چطور شد ولی شد. حال خیلی پشیمانم، خیلی خیلی بیشتر از آنی که فکرش را می کنی.

اگر هنوز این حرف‌های کهنه را تکرار می کنم، می‌خواستم بدانی
به لبخندهای سردت هنوز دلبسته‌ام

پی نوشت:
– خدایا ازکاری که کردم پشیمانم، غلط کردم.