05 اردیبهشت 1403
Sunset
فتوبلاگ

غروب

به وقتی که طوفانی بخوابد. خانه دلتنگ غروبی خفه بود مثل امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پُر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود برخواهد گشت ابری آهسته به چشمم لغزید و سپس…

باران

باران که شدی مپرس این خانه ی کیست سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست باران که شدی پیاله ها را نشمار جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست باران تو که از پیش خدا می آیی توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست