ﻣﺮﺑﯽ ﻣﻬﺪ ﮐﻮﺩﮎ : ﮐﺴﺮﯼ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺮﺩﻥ ﺑﻠﺪﯼ ؟ ﮐﺴﺮﯼ : ﺁﺭﻩ ! ﺩﺍﯾﯽ ﺁﺭﻣﯿنم ﻳﺎﺩﻡ ﺩﺍﺩﻩ ! ﻣﺮﺑﻲ : ﺁﻓﺮﻳﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺩﺍﻳﻲ ﺁﺭﻣﯿنت ! ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ، ﺑﻌﺪ ﭘﻨﺞ ﭼﻴﻪ؟ ﮐﺴﺮﯼ : ﺷﻴﺶ ! ﻣﺮﺑﻲ : ﺁﻓﺮﻳﻦ ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ ﺑﻌﺪ ﻫﻔﺖ ﭼﻴﻪ؟ ﮐﺴﺮﯼ : ﻫﺸﺖ ! ﻣﺮﺑﻲ : ﺁﺍﺍﻓﺮﻳﻦ! ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ ﺑﻌﺪ ﺩﻩ ﭼﻴﻪ؟ ﮐﺴﺮﯼ : ﺳﺮﺑﺎﺯ !!! ﻣﺮﺑﯽ : ﺑﻌﺪﺵ ؟ ﮐﺴﺮﯼ : ﺑﯽ ﺑﯽ !!! ﻣﺮﺑﯽ : ﺑﻌﺪﺵ ... بیشتر بخوانید »
آرشیو دسته: خاطرات
“ اینقدر استرس رو تو شب کنکور هم نداشتم ”
- استرس -“ بهار امسال بدون دغدغه تموم میشه و همش رو میسپاره به تابستون ”
سیگار نود درصدی
10 دی 1392
سلام، دیدم قسمت خاطرات سایت یکم کم حجمه، گفتم خاطره ای که از خودم ندارم بنویسم، لااقل از دوستم شهاب یکی دو سطر براتون بگم… میگه رفته بودیم واسه نهار تو دانشگاه. داشتیم با دوستامون گپ میزدیم. یه سیگار درآوردم، آتیشش زدم شروع کردم به کشیدن… بعد یه نفر اومده میگه “ببخشید آقا این سیگاری که دارید میکشید میدونید چقدر برا ما و خودتون ضرر داره ؟! اصلن میدونید 90% دود این سیگاری که الان میکشید تو ... بیشتر بخوانید »
حفاظت شده: مسافرت سال 91
26 تیر 1391
هیچ چکیدهای موجود نیست زیرااین یک نوشته حفاظت شده است. بیشتر بخوانید »
نسا
31 خرداد 1391
نسا دختر عمم 6 سالشه، مامانش بهش گفته خیلی خودسر شدی! خبر رسیده چندتا از لباسهاش و دو سه تا عروسک و بسته آدامسش و دفتر مشقش رو گذاشته تو کوله پشتیش. گفتن چیکار داری میکنی؟ خیلی جدی کوله رو میندازه رو پشتش، میگه: “تو خونه ای که به من توهین بشه جام نیست! دارم میرم!” عجب ها … :sweat: تموم شد ! 3 تا مطلب حاضر بود ، قسمت واسه امروز بود . چند روزی بود ... بیشتر بخوانید »
تفاوت عشق و ازدواج
31 خرداد 1391
امروز میخوام تفاوت عشق و ازدواج رو از زبان یكی بهتون بگم … امیدوارم لذت ببرید …. :heart: یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و ... بیشتر بخوانید »