شب هرگز مطلق نيست
سرانجام هَر غمی
به پنجرهای باز ختم میشود
پنجرهای که آنجا میدرخشد
هميشه رويایی بيدار میماند
آرزویی که خشنود میکند
گرسنهای را
قلبی سخی
دستی باز
چشمی مواظب
يک زندگی
زندگیای که با ديگران تقسيم کنيم
“پل الوار”
شب هرگز مطلق نيست
سرانجام هَر غمی
به پنجرهای باز ختم میشود
پنجرهای که آنجا میدرخشد
هميشه رويایی بيدار میماند
آرزویی که خشنود میکند
گرسنهای را
قلبی سخی
دستی باز
چشمی مواظب
يک زندگی
زندگیای که با ديگران تقسيم کنيم
“پل الوار”
شاید این یک تعصب باشد … ولی من باور نمیکنم که انسانی، علت صعودش به قله را دیدن منظره اطراف بیان کند!
هیچ کسی سختی کوهستان را برای دیدن یک منظره تحمل نمیکند.
قله؛ تنها جایی بر کوهستان نیست. قله در قلب و ذهن ما جای دارد .
قله؛ پارهای از یک رویاست که به حقیقت می پیوندد.
و مدرکی مسلم بر این است که زندگیمان بامعناست.
قله نشانی از آنست که میتوانیم با قدرت اراده و توان جسممان، زندگی را به آنچه میخواهیم و آنچه دستانمان قدرت خلق آن رادارند تبدیل کنیم.
لمس بام دنیا
اریک_واینمایر (اولین کوهنورد نابینای صعودکننده به اورست)
اگر تمام روز احساس ترحم کنید و از رفتاری که با شما شده است غمگین باشید، به خاطر سهمی که در زندگی نصیبتان شده است ناله کنید، فرد یا چیز دیگری را به خاطر شرایط بدِتان مقصر بدانید، زندگی طولیتر و سختتر میشود. اما اگر حاضر نباشید دست از رویایتان بکشید، قامتتان را صاف کنید و در برابر شرایط سخت استقامت داشته باشید، زندگی میشود آنچه از آن انتظار دارید و میتوانید آن را زیبا کنید. هرگز زنگ را نزنید!
از کتاب “تختت را مرتب کن” نوشته ویلیام اچ مکریون
18 فروردین 1397
تو که پهلوون بازی،میدونی پهلوون کیه! پهلوون برای یتیم پدر! برای وامونده عصاست! برای درمونده دسته! برای مظلوم حقه! برای ظالم مرگه! برای هرچی نامردی ترس! پهلوون نه اهل چاپو چوپه! نه بادو برووت! پهلوون اونی که سینش سنگ رو بشکافه! دلش مثل یه شیشه با یه تقه ترک برداره! پهلوون با خاکی هاش خاکیه! با معرفتاش قاطی! پهلوون اهل صفاست! مرد وفاست! گره گشای مشکلاست! پهلوون بودن وموندن به ایناست! نه به عشق لاتی وخط رو ... بیشتر بخوانید »
برای گفتن من شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و دگر صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه منه خسته، پایه ی پل
ای که نزدیکی مثل من به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم
اینکه اسمش زندگی نیست جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن قصه ی فردای من نیست
این ترانه ی زواله این صدا صدای من نیست
ببین که خستم تنها غروره عصای دستم