سالها زندگی در خانواده‌ای متوسط با مادری که ظرف ماست را تبدیل به گلدان میکرد، لاستیک ماشین را باغچه و یخچال سوخته را کمد دیواری، به تو می‌آموزد که چگونه اشیاء را به اسارت خود در آوری. اسارتی که آنها را محکوم می‌کند تا همیشه و به اقتضاء، یک کاربرد جدید برایشان تعریف کنی.
شاید همین توانایی غم‌انگیز که از روزهای نداشتن‌هایم برایم به یادگار مانده، امروز شال ماریا را تبدیل به دم‌کنیِ قابلمه کوچک آشپزخانه‌ام کرده. شال زردی که زمانی اهتزازش در باد برایم شاعرانه‌ترین تصویر جهان بود.
روبه روی اجاق ایستاده‌ام، با نگاهی خیره به شال زردی که با بخار قابلمه‌ به وجد آمده است، تکان‌های آرام شال روی قابلمه‌ی داغ، مرا پرت می‌کند به روزهایی که هرم نفسهایم را روی انحنای گلوی ماریا سُر میدادم و او با نفس‌های به شماره افتاده‌اش گوشنوازترین سمفونی جهان را در گوشم زمزمه میکرد.
من، در این آشپزخانه تاریک غمزده، خیره به شال زرد ماریا، به شی بی‌جانی می اندیشم که با سکوتی رازآمیز، اینگونه مرا به مهمانی خاطره‌ای دور برده است.
نه! همیشه اینگونه نیست که ما اشیاء را به اسارت خود در آوریم، گاه این اشیاء هستند که در نقش مخزن خاطرات، ما را اسیر حضور جاودانه خود می‌کنند.