با تابش هر نگاه مبهم در طلوع دلگیرم، بوی دل انگیز غروب موجی می خروشد. با هر ندای دل فریب، قلبم حرف کوچ می زند. اینک غزلهای آشنایت که بویی غریب میدهد، چرا دستانت به من یك ذره امان نمی دهد ؟! نمی دانم چطور شد ولی شد. حال خیلی پشیمانم، خیلی خیلی بیشتر از آنی كه فكرش را می كنی. اگر هنوز این حرفهای کهنه را تکرار می کنم، میخواستم بدانی به لبخندهای سردت هنوز دلبستهام پی نوشت: ... بیشتر بخوانید »
آرشیو دسته: دلنوشت
دلم گرفته
23 آذر 1390
چند روزی هست که رفتار عجیب غریبی دارم! اینو خودم هم احساس میکنم! آدمای زیادی برام اعتبار ندارن. فکر میکنم آدم ها ارزش وقت تلف کردن (به هر نحوی که فکرشو بکنی) ندارن. چون چیزی یادشون نمیمونه یعنی تلاش نمی كنن كه بمونه! در عین حال که خیلی حافظه خوبی دارن، از وقتی اراده میکنن دیگه چیزی یادشون نیست! دوست دارم با موجوداتی غیر از آدم ها سر و کار داشته باشم. منظورم سگ و موش و ... بیشتر بخوانید »