کاش می تونستم
کاش میتوانستم با دستانی که محکوم به نوشتنند تنهاییم، دلتنگیم و سکوت سرد فاصله ها را برایت نقاشی کنم. کاش میدانستی عشق چه رنگی دارد تا میتوانستم از دلتنگی هایم با همان رنگ برایت بوم بسازم. کاش میتوانستی شب هنگام با بالهای شیشه ای خیالت...
دیگه نمی خوام
یه چند روزیه از تنهایی و دل گرفتی های خودم می گم. این دیگه آخریشه. در تنهایی خود لحظه هایی را برایت گریه کردم. در بی کسیم برای تو که هیچکس و همه کسم بودی گریه کردم. در حال خندیدن بودم که به یاد خنده...
هنوز دلبسته ام
با تابش هر نگاه مبهم در طلوع دلگیرم، بوی دل انگیز غروب موجی می خروشد. با هر ندای دل فریب، قلبم حرف کوچ می زند. اینک غزلهای آشنایت که بویی غریب میدهد، چرا دستانت به من یک ذره امان نمی دهد ؟! نمی دانم چطور...