اکثراً ما از سوسکها میترسیم!
با اینکه میدونیم اونا از ما ضعیفترن، کوچکترن و حرفی برای گفتن ندارند. اگه یه سوسک از بغلمون رد شه ترجیح میدیم نگاش کنیم و بذاریم تو حال خودش باشه و بره دنبال زندگیش به جای اینکه پامون روش فشار بدیم و صدای له شدنش رو بشنویم!
اگه کسی هم کنارمون باشه تو اون لحظه میگیم: «من از سوسک نمیترسم، چندشم میشه!» خب. اون سوسک از بغل ما رد میشه بدون اینکه به ما کاری داشته باشه. کمکم سوسکها جفتگیری کردن و بچهدار شدند و بچههاشون هم بچهدار شدن و اینجوری بود که زیاد شدن. هر روز بیشتر از دیروز.
تا جایی که شهر ما پر از سوسکها شد. سوسکهایی در سایزها و طرحهای مختلف. اونا به شهر ما و اتاقهای ما و شاید هم افکار ما نفوذ کردند و شهرمون رو کثیف کردن و صاحبش شدن. بدون اینکه ظاهراً به ما کاری داشته باشن در عمل همهجا دیده شدند و الان همه جا حضور دارن. ما رو اذیت می کنن.
اونها الان به قدرت رسیدن چون زیاد شدن. البته هنوز زیادتر از ما نیستند ولی خب قدرت دارن. چون هنوز هم وقتی از کنار ما رد میشن ما نمی کشیمشون. چون هنوز از اونا چندشمون میشه و این باعث میشه ترجیح بدیم زنده باشن و زندگی کنن.
ای کاش اولین نفری که یک سوسک رو دید و نکشت به این فکر میکرد که بعضی موجودات باید از بین برن. چه ما چندشمون بشه، چه نشه.
بیایید با هم سوسکها رو از شهرمون بیرون کنیم تا دوباره قدرت رو به دست بگیریم. با خودتون تکرار کنید که شما از سوسکها قویتر هستین.
حالا به جای کلمه «سوسک»، هر چی دوست دارین بذارین.
-بهرام نورایی