کمی روشن ترلحظه های زندگی من دارن میگذرن.

آهسته تر می دوند. پلک نمیزنم.
حماقت نمیکنم.
در سکوتی عمیق و عمیق تر غرق شده ام.
سکوت رو میپرستم.
حوصله ام تموم شد،

حافظه ام ضعیف شد،
زندگیم خیلی عادی شد،
شب و روزم یکی شد،
بیداریم تموم شد
و سکوتم حقیقی شد که روشن تر از خاموشی ندیدم.