برو

دیگر سیر شده ام از تمام مونث ها و مذکر های بی وجود.
هرکه را میبینم انگار جلد او را پوشیده است.
نمیدانم شاید این خوب است اما زجرم میدهد.
دیدنت نبش قبر میکند تمام خاطراتم را.
مردانگی برایت تعریفی دارد ؟!
تو به چه میگویی مردانگی ؟!
من اگر نامرد بودم تا امروز برایت نمینوشتم.
من مرد هستم غرور مردانه دارم…
“بی تو تنها نخواهم ماند حتی یک روز”
این جمله را از وقتی رفته ای با خودم زمزمه میکنم.
من هنوز “منم” اما تو دیگر “تو” نیستی.
تو شده ای “شما
حتی یادم رفته…
یادم رفته تمام با تو بودن هایم !
نمیخواهمت دیگر حتی خاطراتت را
برو…
در را هم پشت سرت ببند من دیگر عاشق نخواهم شد ؟!
بدم می اید از تمام “دوست داشتن ها”.
نمیدانم چرا، اما از وقتی رفته ای قلبم درد میکند.
شاید جای توست که درد میکند.
اما ترجیح میدهم این دردها را به خوشی با تو بودن.
برو :(