امروز دوباره شروع کردم به نوشتن، خودکار و یک کاغذ سفید طویل، با یک ذهن پر آشوب با درد های روی هم انباشته….
آنقدر ننوشتم که میخوام هر حرف و کلمه را به اندازه یک جمله بنویسم، تا جای این همه جای خالی را پر کند…
بعد از این همه مدت هنوز منم را پیدا نکردم …
به این فکرم که شاید نتوانم خودم را پیدا کنم، شاید تا ابد
میدانی از آن زمان تاکنون نظرم در مورد مرگ چقدر تفاوت است؟ دوست دارم بمیرم تا تنها برای یک سوال، جوابی پیدا کنم…
من؟
نه ، نه … نمیخواستم اینگونه بنویسم.
میبینی اینگونه رشته کلام از دستم خارج میشود
از چه می رسیم به چه ؟ باید از چه به چه برسیم ؟
شاید آخرین انتخاب ، بهترین باشد…
به خود قول دادم از این به بعد هر آنچه می نویسم پاک نکنم…
باید یاد بگیرم دیگر هیچ جای برگشتی نخواهد بود…
حتی نمیدانم چه نوشتم !!!